زمین گیرنده. آنکه به سبب مرض یا پیری نتواند از جای خود برخیزد. (فرهنگ فارسی معین). کنایه از چیزی که از جای خود نتواند جنبد... (آنندراج). مبتلا به فالج و بر جای مانده. (ناظم الاطباء). افکار. زمن. حارض. احریض. محرض. حرض. معقد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : چون داغ لاله است زمین گیر آه ما از دل به لب نمیرسد افغان سوخته. صائب (از آنندراج). عجب دارم از این بخت زمین گیر که چون آهم قرین سرفرازیست. طالب آملی (ایضاً). - زمین گیر شدن، بر جای مانده و ناتوان شدن از پیری یا جز آن. مبتلا بمرض فالج شدن. از حرکت بازمانده شدن: زآن آمده در عشق مرا پای بدرد تا درسر کوی تو زمین گیر شدم. خاقانی. روح را جسم گران مانع شبگیر شده ست جای رحم است به سیلی که زمین گیر شده است. صائب (آنندراج)
زمین گیرنده. آنکه به سبب مرض یا پیری نتواند از جای خود برخیزد. (فرهنگ فارسی معین). کنایه از چیزی که از جای خود نتواند جنبد... (آنندراج). مبتلا به فالج و بر جای مانده. (ناظم الاطباء). افکار. زمن. حارض. احریض. محرض. حرض. معقد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : چون داغ لاله است زمین گیر آه ما از دل به لب نمیرسد افغان سوخته. صائب (از آنندراج). عجب دارم از این بخت زمین گیر که چون آهم قرین سرفرازیست. طالب آملی (ایضاً). - زمین گیر شدن، بر جای مانده و ناتوان شدن از پیری یا جز آن. مبتلا بمرض فالج شدن. از حرکت بازمانده شدن: زآن آمده در عشق مرا پای بدرد تا درسر کوی تو زمین گیر شدم. خاقانی. روح را جسم گران مانع شبگیر شده ست جای رحم است به سیلی که زمین گیر شده است. صائب (آنندراج)
آنکه در کمین می نشیند. کمین گر. (ناظم الاطباء، ذیل کمین گر). کمین کننده: طلایه به پیش اندرون چون قباد کمین ور چو گرد تلیمان نژاد. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 1 ص 96)
آنکه در کمین می نشیند. کمین گر. (ناظم الاطباء، ذیل کمین گر). کمین کننده: طلایه به پیش اندرون چون قباد کمین ور چو گرد تلیمان نژاد. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 1 ص 96)
زمین آسا. وقار. تمکین. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زمین مانند: عزم و حزمش به جنبش و به سکون آسمان و زمین اسا باشد. ابوالفرج رونی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به آسا، اسا و مادۀ قبل شود
زمین آسا. وقار. تمکین. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زمین مانند: عزم و حزمش به جنبش و به سکون آسمان و زمین اسا باشد. ابوالفرج رونی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به آسا، اسا و مادۀ قبل شود
مرزبان. (دهار) (آنندراج) ، خداوند ده و ریش سفید ده. (ناظم الاطباء). دارندۀ زمین و صاحب ملک و مزرعه، به اصطلاح هندی، مأموری که مالیات اراضی سپردۀ بخود را جمع می کند و صد یک حق العمل بر میدارد. (ناظم الاطباء). واسطۀ میان مالک و زارع در هندوستان و آن مانند مستأجری باشد بااختیاراتی بسیار ظالمانه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، در هند، رباخوارانی که به زارعین قرض دهند و شرائط آن بقدری صعب است که الی الابد مدیون و اولاد او در قید این دین باشند. (یادداشت ایضاً)
مرزبان. (دهار) (آنندراج) ، خداوند ده و ریش سفید ده. (ناظم الاطباء). دارندۀ زمین و صاحب ملک و مزرعه، به اصطلاح هندی، مأموری که مالیات اراضی سپردۀ بخود را جمع می کند و صد یک حق العمل بر میدارد. (ناظم الاطباء). واسطۀ میان مالک و زارع در هندوستان و آن مانند مستأجری باشد بااختیاراتی بسیار ظالمانه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، در هند، رباخوارانی که به زارعین قرض دهند و شرائط آن بقدری صعب است که الی الابد مدیون و اولاد او در قید این دین باشند. (یادداشت ایضاً)
کنایه از سریعالسیر است. (آنندراج). مسافر شتاب زده و تندرو. (ناظم الاطباء) : سبکسارند چرخ و انجم از عزم زمان سیرش گرانبارند گاو و ماهی از حلم زمین سنگش. اثیرالدین اخسیکتی (از آنندراج). رجوع به زمان و زمانۀگردش شود
کنایه از سریعالسیر است. (آنندراج). مسافر شتاب زده و تندرو. (ناظم الاطباء) : سبکسارند چرخ و انجم از عزم زمان سیرش گرانبارند گاو و ماهی از حلم زمین سنگش. اثیرالدین اخسیکتی (از آنندراج). رجوع به زمان و زمانۀگردش شود
زرین بال. رجوع به زرین بال شود. - تذرو زرین پر، کنایه از خورشید: از پی آن تذرو زرین پر آهنین آشیان کنید امروز. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 483). - سیمرغ زرین پر، کنایه از خورشید: عید همایونفر نگر سیمرغ زرین پر نگر ابروی زال زر نگر بالای کهسار آمده. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 388). رجوع به دیگر ترکیبهای زرین شود
زرین بال. رجوع به زرین بال شود. - تذرو زرین پر، کنایه از خورشید: از پی آن تذرو زرین پر آهنین آشیان کنید امروز. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 483). - سیمرغ زرین پر، کنایه از خورشید: عید همایونفر نگر سیمرغ زرین پر نگر ابروی زال زر نگر بالای کهسار آمده. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 388). رجوع به دیگر ترکیبهای زرین شود
سپر زرین. سپری ساخته از زر. سپر طلائی: ز بس خود زرین و زرین سپر بگردن برآورده رخشان تبر. فردوسی. ، کنایه از خورشید: ای پسر بنگر به چشم سر در این زرین سپر کو ز جابلقا سحرگه قصد جابلسا کند. ناصرخسرو. رجوع به زرین و دیگر ترکیب های آن شود
سپر زرین. سپری ساخته از زر. سپر طلائی: ز بس خود زرین و زرین سپر بگردن برآورده رخشان تبر. فردوسی. ، کنایه از خورشید: ای پسر بنگر به چشم سر در این زرین سپر کو ز جابلقا سحرگه قصد جابلسا کند. ناصرخسرو. رجوع به زرین و دیگر ترکیب های آن شود